ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هنوز چند ماه از زمان تولدشان نگذشته بود که چاقی به سراغشان آمد، هر روز وزنشان بیشتر میشد، چاقی چنان گریبانشان را گرفته که مجبورند برای برطرف کردن حس گرسنگیشان از صبح تا هنگام خواب غذا بخورند، حتی بعضی شبها نیز باید غذایشان آماده باشد چرا که نیمه شبها هم این گرسنگی دست از سرشان بر نمیدارد.چند قدمی که راه میروند نفسشان به شماره میافتد، سن زیادی هم ندارند، پاهایشان زیر بار این وزن سنگین کج شده است؛ چندین قدم که برمیدارند بدنشان خیس عرق میشود، مجبورند در گوشهای بنشینند و نفسی تازه کنند. خیلی کم حرف میزنند، این بیماری آنقدر اعتماد به نفسشان را پایین آورده که وقتی میخواهی با آنها هم کلام شوی از خجالت صورتشان سرخ میشود، سرشان را پایین میاندازند و به زمین خیره میشوند.